آنکه هستی به همه هستی ما داده علیست

ما همه مست ولاییم و می و باده علیست

سر به هر جاده نهادیم ته جاده علیست

هدف خلقت ما عشق به اولاد علیست

 

همه شان باب حوائج همه شان باب مراد

همه شان یا که کریمند و یا اینکه جواد

 

آمدی تا كه نگاه پدرت تر نشود

تا كه هر بی سر و پا منكر كوثر نشود

تا فراموش كسی آيه ی وانحر نشود

نسل تو چشمه ی عشق است كه ابتر نشود

 

پشت در پشت همه مظهر اعطينائيد

همه هستید علی و همگی زهرائيد

 

آمدی و نهمين باب اجابت شده ای

پسر عاطفه و عشق و محبت  شده ای

بين گهواره ی خود نور حقيقت شده ای

در همان كودكيت ركن ولايت شده ای

 

یک نظر کن که فلک در حرکت می آید

از قدمهای تو عطر برکت می آید

 

آمدی هر طپش دل شده غرق هیجان

شاه شمشاد قدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکنی قلب همه صف شکنان

تو عیان تر ز عیانی و چه حاجت به بیان

 

همه گفتند که جان در گرو جانان است

پسر حضرت سلطان و خودش سلطان است

 

عشق همراه شما تا دم آخر زنده است

ريشه ی دين خدا از كرمت سرزنده است

نهضت سبز كريمانه ی حيدر زنده است

با شما تا به ابد نام پيمبر زنده است

 

چقدر نام محمد به شما می آيد

همه گفتند وليعهد رضا می آيد

 

مُومن بِسِرّکُم، شاهِدِکُم غائِبِکُم

یَسلُکُ سَبیلَکُم، یَکِرُّ فی رَجعَتِکم

وَ تَوَلَّیتُ به اَوَلِکم، آخِرِکُم

اَبغَضَ اللهُ وَ مَن عَدوَّکُم اَبغَضَکُم

 

یا من ارجوه دهم! عاشق و مجنون توییم

پاسخ جلوه ی این الرجبیون توییم

 

قد برافراشته کردی علم حکمت را

به قیامت بکشانی دم قد قامت را

به کجا سجده کنم شکر کنم نعمت را

که نگاه تو گشاید گره حاجت را

 

پدرانم همه گفتند از این باب مراد

ای جواد بن جواد بن جواد بن جواد

 

باز هم در دل من شوق حرم افتاده است

و ضريحی كه پناه دل هر دلداده است

حس صحنت به همان خوبی گوهرشاد است

هرطرف می نگرم پنجره ي فولاد است

 

كرم قابل لمست كرم سلطان است

حرمت مثل رواق حرم سلطان است

 

باز هم آمده ام مثل گدا محتاجم

نا اميد از همه دنیا به شما محتاجم

و تصدق بده در راه خدا محتاجم

به هوای حرم كرببلا محتاجم

 

باز هم شوق ضريح شه بی سر دارم

باز هم دست به گهواره ی اصغر دارم

 

رضا تاجیک


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

نوشت اول شعرش به نام حضرت عشق

و باز میکند امشب زبان به مدحت عشق

 

کسیکه شعر خودش را نگفته می داند

که هست ازبرکات و وجود ِرحمت عشق

 

اگرچه قافیه ی شعردست و پا گیر است

شروع میکند این بار هم به زحمت عشق

 

منی که مثلِ  همیشه خراب و حیرانم

منی که گرم سرودن شدم به نیّت عشق

 

کسی که آمدنش را خدا تبارک گفت

کسی که آمد و شد مُنتهای زینت عشق

 

ترنّمات ِ لبش  آیه هایِ  کوثر بود

و داد خاتمه بر افترا و تهمت عشق

 

عجیب نیست که مولود بی نظیر رضا

شود برای همیشه امام عصمت عشق

 

سلام بر گل رویش بگو به قصد برات

نثار ‌ گل  پسر حضرت رضا "صلوات"

 

شکوهِ بی بدل لطف و مهر و جودی تو

و بانی  همه ی خلقت و  وجودی تو

 

تویی نتیجه ی نذر  و توسلات پدر

و  ربّنایِ  قنوت و  دم ِ سجودی تو

 

رسیدی و پدرت اشک شوق میریزد

همینکه خنده نمودی دلش ربودی تو

 

تو استجابت سبزی به دست های گدا

زلالِ  جاری فیضی ؛ شبیه رودی تو

 

پس از امام حسن سفره های رنگینی

برای مردم بی دست و پا گشودی تو

 

تو دستگیر همه هستی ای خدای کرم

که هیچ چیز نمی خوای در ازای کرم

 

منم همیشه مرید درِ تو باب مراد

دوباره قرعه ی فالم به نام تو افتاد

 

ببخش اینهمه بد کرده ام به جان خودم

نگاه گرم و صمیمی تو به من رو داد

 

چه قدر حاجت ناگفته را روا کردی

دم تو گرم و شود خانه ی دلت آباد

 

خوشا به حال گرفتار تو که مانندِ .

رهایی است-اسیری به دست تو صیاد

 

هزار مرتبه شکر خدا که سائلم و

کرامت تو مرا در کنار تو جا داد

 

خلاصه این که منم خاکسار این درگاه

مزن به سینه ی من دست رد-امام جواد

 

تمام آبروی من به زیر دین شماست

تمام آرزویم صحن کاظمین شماست

 

محمدحسن بیات لو


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

هرکس که تاج مهر تو بر سر ندارد

از سجده ی گمراهی اش سر بر ندارد

 

سرمایه ی عشق شما راه نجات است

 بیچاره هر کس عشق تان در سر ندارد

 

لازم نکرده که مرا فردا بخوانند

جنت اگر از نامتان سردر ندارد

 

باب الجوادی مطمئنا هست آن جا

م از این در هیچ بالاتر ندارد

 

گشتم ولی دنیای شیعه از تو آقا

مولود پر خیر و مبارک تر ندارد

 

کوری چشم دشمنان إبنُ الرضایی

کی گفته سلطانم علی اکبر ندارد؟

 

دردانه ی سلطان طوسی یا محمد

والیِ ما غیر از شما دلبر ندارد

 

عطری که از ذکر لبت در شهر پیچید

عود و گلاب و نافه و عنبر ندارد

 

در کودکی در قله های علم بودی

علم تو را عیسای پیغمبر ندارد

 

گشتم ولی هم ارزش خاک عبایت

در ارض و در افلاک سرتاسر ندارد

 

فهمیده ام از نامه ی سلطان، که عالم

کُنْیه نکوتر از اباجعفر ندارد

 

در کاظمینت هر کسی آمد دلش ماند

راهی بجز این راه تا آخر ندارد

 

"وَ انْظُرْ إِلَیْنَا نَظْرَهً ." عیدی همین بس

عالم بجز چشم شما محور ندارد

 

می دوزد آخر چشم خود را بر دو دستت

مرغی که در وقت پریدن پر ندارد

 

م بفهمد جایگاهِ عصمتت را

هرکس تو را در این جهان باور ندارد

 

محمد جواد شیرازی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

خوشحال ازین غلامی و عرض ارادتم

همراه با ملائکه مشغول خدمتم

این لطف فاطمه است که داده لیاقتم

عبد علی و آل علی تا قیامتم

 

من نوکر و محب و فدایی اهل بیت

بیچاره ام بدون گدایی اهل بیت

 

دارم به سر هوای جگر گوشه رضا

افتاده ام به پای جگر گوشه رضا

ممنونم از عطای جگر گوشه رضا

ای جان من فدای جگر گوشه رضا

 

عمریست زیر دین جواد الائمه ام

محتاج کاظمین جواد الائمه ام

 

ای نایب امام رضا، حضرت جواد

یابن الرئوف! شاه وفا! حضرت جواد

پروردگار جود و عطا، حضرت جواد

دریاب روزگار مرا، حضرت جواد

 

آقا به مهربانی تو دارم اعتقاد

هستی جواد و ابن جواد و اباالجواد

 

ای سومین محمد این خانه، السلام

ای سائل تو عاقل و دیوانه السلام

ای صاحب کرامت جانانه السلام

عیسی مسیحِ حضرت ریحانه السلام

 

تو آمدی و دشمن دین ناامید شد

بار دگر امام رضا رو سفید شد

 

با بودنِ تو عهد وفا سر نیامده

چیزی به جز کرم که به این در نیامده

وصفت به جز رضا ز کسی بر نیامده

مولود از تو با برکت تر نیامده

 

تنها امام لایق فرزندی رضا!

وصفت کجا و ذهن گنهکار من کجا

 

در کودکیت پیر زمین و زمان شدی

آقا نهم ستاره این آسمان شدی

امّید آخر همه بیچارگان شدی

بالاتر از توقع ما مهربان شدی

 

آنانکه خاک بوسی ابن الرضا کنند

باید که خاک را به نظر کیمیا کنند

 

ای عادت همیشه ی تو ذره پروری

خوب و بدند بر سر کوی تو مشتری

دادی به یاد سائل خود کیمیاگری

حقا که یادگاری موسی بن جعفری

 

هر کس که برد نام تو حاجت روا شده

درد نگفته در حرم تو دوا شده

 

ای انتقام کوچه همه آرزوی تو

دل برده از امام رضا خلق و خوی تو

باید گرفت درس برائت ز کوی تو

ای غصه های فاطمه بغض گلوی تو

 

تو مادری تر از همه ای بعد مجتبی

خیلی عذاب داده تو را داغ کوچه ها

 

محمد حسین رحیمیان


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

یکی بخیل میشود یکی جواد میشود

یکی مرید میشود یکی مراد میشود

 

یکی امیر میشود برای سلطنت ولی

یکی تمام عمر عبد خانه زاد میشود

 

از آن دری بیا که سائلت نشسته پشت آن

بدون تو که کار و بار من کساد میشود

 

فقیر شد کسی که روز و شب گدایی ات نکرد

کنار توست رزق و روزی ام زیاد میشود

 

به اعتقاد بنده تا که هست حرز نام تو

دگر کجا کسی دخیل "وان یکاد" میشود

 

طلایه دار رحمت کثیر و مهربانی است

کسی که از طفولیت رضانژاد میشود

 

ز برکت نگاه ویژه ی تو است اگر کسی

کمیت و دعبل و فرزدق و فؤاد میشود

 

به گریه گفتمت که میشود حرم عطا کنی ؟

نگاه ذره  پرورت جواب داد میشود

 

حسین میشوی و حجره ات دوباره شاهد

نزول کاف و ها و یا و عین و صاد میشود

 

گریز میزنم به کربلا ولی چه سری است

میان روضه ی تو از هلال یاد میشود

 

بسنده میکنم و بیش از این جلو نمیروم

که حال مادرت ز فرط گریه حاد میشود

 

علیرضا خاکساری


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

دست کریم روزی من را زیاد داد

آبی طلب نکردم و دیدم مراد داد

 

از خال هاشمی لبش کعبه ساختند

من را حکایت سر زلفش به باد داد

 

شکر خدا که فاطمه در راه بندگی

کار مرا حواله به خَیرُالعِباد داد

 

با یا رضا به حلقه این در زدم ولی

دیدم جواب سائل خود را جواد داد

 

اینجا اگر تمام گداها نظر شدند

احساس میکنند که محتاج تر شدند

 

نزد کریم تحفه بهتر می آورند

کاسه گلاب ناب، ز قمصر می آورند

 

مهمانمان کنید بگوییم یا جواد

تا اشک را ز چشمه کوثر می آورند

 

در کاظمین عریضه نوشتیم دست جمع

دیدیم یا رضا ز حرم در می آورند

 

آنانکه آشنای همین خانواده اند

کی رو به سوی خانه دیگر می آورند

 

دارند اگر چه ریزه خور محترم، زیاد

یک استخوان دهند به من، از سرم زیاد

 

صحرا چقدر صورت لیلا کشیده است

مجنون منم که دیده به دریا کشیده است

 

توصیف آفتاب بکنم باز ناقص است

مثل پدر درست به زهرا کشیده است

 

شب تا سحر دعای جوادالائمه است

ما را حساب کرده و بالا کشیده است

 

میل رسیدنِ دو سه بوسه به مرقدش

عشاق رابه آن سر دنیا کشیده است

 

باید دخیل بود به دردانه رضا

وقتی قرار شد برسانند کربلا

 

یک بام دارم و دو هوا غیر این که نیست؟

صحن شماست صحن رضا غیر این که نیست؟

 

هر چند برده نوکر تو آبروی تو

من منتصب شدم به شما غیر این که نیست؟

 

از من مگیر گوشه باب الجواد را

حاجات دنیویِ گدا غیر این که نیست؟

 

آقا خدا گواهه، نه اصلاً خودت گواه

دارم هوای کرببلا غیر این که نیست؟

 

پس باز هم بیا و جواب مرا بده

پس باز هم بیا و بخر، کربلا بده

 

جان میکنی به خاک ولی نیست خواهری

جان میکنی ولی نبریده است حنجری

 

جان میکنی و هلهله ها زجر می دهند

دور و بر تو نیست ولی سوز مادری

 

جسم تو میبرند غلامان به پشت بام

اما نمی برند به سر نیزه ها سری

 

جان میکنی به خاک ولیکن نمی‌رسد

انگشتر و رِدا و عبایت به دیگری

 

راحت به خاک حجره خود سر گذاشتی

داغ سه ساله و غم معجر نداشتی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

در آسمان جود، اختر می‌درخشد

بینِ صدف تا هست گوهر، می‌درخشد

 

در دست‌های مادرِ شب زنده داری

اولادی از موسی‌بن‌جعفر می‌درخشد

 

تا هست این نوزاد در دامان جبریل

هم آسمان، هم عرش، هم پر می‌درخشد

 

در باطن و ظاهر نه فرقی نیست اصلا

در چهره‌اش زهرای اطهر می‌درخشد

 

چون تاجِ زرّین بر سرِ فرزند زهرا

عماّمه‌ی سبز پیمبر می‌درخشد

 

این نازدانه کودک شمس الشموس است

کز هر نخِ قنداقه‌اش زَر می‌درخشد

 

معلوم شد از تیغِ ابرویی که دارد

در هر نگاهش مهرِ حیدر می‌درخشد

 

در کوچه‌ی شهر مدینه خانه‌ای هست

کز مطبخش عالم سراسر می‌درخشد

 

از کودکی بخشنده بودن راهِ او شد

این خانه در جود و سخا گر، می‌درخشد

 

بالاسرِ این خانه ذکرِ (یاجواد) است

میخانه‌اش اینگونه بهتر می‌درخشد

 

میخانه تا وا می‌شود بر روی عالم

پیمانه و ساقی و ساغر می‌درخشد

 

از هر بِلادی این کرمخانه هویداست

از دور و از نزدیک، این در می‌درخشد

 

اولادِ موسی در کرم معنا گرفتند

پس تا قیامت لطف مادر می‌درخشد

 

وقت قنوتش از میان دستهایش

بال و پرِ چندین کبوتر می‌درخشد

 

حوضی که دارد در حرم، آبش طَهور است

در قطره‌هایش آبِ کوثر می‌درخشد

 

وقتی که در سجاده‌اش غرق نیاز است

شمس جمالش صدبرابر می‌درخشد

 

وقتی نقاب از چهره بر می‌دارد آقا

از خانه‌اش تا عرشِ داور می‌درخشد

 

روزِ قیامت گرچه تاریک است، نورِ

شهزاده در صحرای م می‌درخشد

 

رضا باقریان


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

ما تا نفس داریم از حیدر بخوانیم

از معجزات دائم این در بخوانیم

 

این چارده رکعت نماز عاشقی را

رکعت به رکعت تا دم آخر بخوانیم

 

ما را درین عالم خدا آورده تا که

بدخواه آل الله را کافر بخوانیم

 

دنیا و م در عذاب اندر عذابیم

هر بی سر و پا را اگر دلبر بخوانیم

 

حالا که رسوایی نصیب ابتران شد

خوب است با هم سوره کوثر بخوانیم

 

دنیا دوباره عطر زهرا دارد امشب

حال سیه رویان تماشا دارد امشب

 

امشب ببین دنیا ولیعهد رضا را

دسته گل صدیقه و خیرالنسا را

 

هر کس غلام خانه ابن الرضا شد

حاتم نماید گوشه ی چشمش گدا را

 

امکان ندارد رد شود ، هر کس قسم داد

بر جان این آقا ، علی موسی الرضا را

 

هر بنده ای که شد دلش ابن الرضایی

دارد همیشه پشت سر ، دست خدا را

 

آن قدر از میخانه ی او خیر دیدیم

آن قدر لطف او خجالت داد مرا

 

مردم همه دنیاش بر وفق مراد است

هر کس رفیق بی کسی هایش جواد است

 

ای که تو را پروردگارت داده عزت

نه ساله بودی و شدی صاحب ولایت

 

ای که به گهواره چو عیسی لب گشودی

عالم به قربانت ، خداوند کرامت

 

ای یادگار حضرت باب الحوائج !

دیدیم از تو معجزات بی نهایت

 

دل برده ای از دوستان و دشمنانت

مامون به آقایی تو داده شهادت

 

از عمر کوتاه تو مردم ، قدر یک قرن

دیدند آقایی ، وفاداری ، محبت

 

مثل رضا با دشمنت هم مهربانی

امّید اول ، آخر بیچارگانی

 

دار و ندار حضرت معصومه ای تو

آقا بهار حضرت معصومه ای تو

 

بعد از علی موسی الرضا در این زمانه

دلدار و یار حضرت معصومه ای تو

 

گردد علیِ اکبر و زینب تداعی

وقتی کنار حضرت معصومه ای تو

 

هم حضرت معصومه باشد بی قرارت

هم بی قرار حضرت معصومه ای تو

 

مانند یک قمر امّید بخشه

شبهای تار حضرت معصومه ای تو

 

دیدیم که در صحن قم حاجت روا شد

هر کس که ذکرش یا جواد و یا رضا شد

 

 

بابا پس از اینکه به گوش تو اذان گفت

از داغ عاشورایی این دودمان گفت

 

از کربلا ، از تشنگی ، از سربریدن

از کوفه و بی حرمتی بر میهمان گفت

 

از تشنگی ، از حرمله ، از شرم عباس

از کودک شش ماهه و تیر و کمان گفت

 

از غصه گهواره خالی اصغر

از خون دل های رباب نیمه جان گفت

 

من مطئن هستم که ای آقا برایت

نه سال هر جا کرد فرصت ، آن به آن گفت :

 

بابا همیشه یاد جد سرجدا باش

هر روز و شب گریه کن کرببلا باش

 

محمد حسین رحیمیان


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

دلم برای خودم تنگ می شود با تو

چقدر فاصله افتاده بین من تا تو

کویر خشک پر از خار و خاک من بانو

بزرگ و پاک و مطهر شبیه دریا تو

همیشه وقت گرفتاری ام امیدی هست

پناه من وسط مشکلات تنها تو

هوای شهر تو مثل نجف گنه سوز است

نجات بخش من از هرچه رنگ دنیا تو

عقیلة العرب شاه طوس معصومه

یگانه دختر ناز جناب موسی تو

چقدر با نفست مرده زنده شد بانو

امید هر چه دل مرده بعد عیسی تو

حسین ایزدی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

نهمین نوح رسیده است شود سرور شهر
با همین عمر کمش سایه شود بر سر شهر

نهمین نور دمیده است زمین بی تاب است
پسر حضرت ارباب خودش ارباب است

نهمین جود رسیده است گداها شادند
خبر آمدن عشق به هم می دادند

چه کسی جود و کرم اینهمه بی حد دیده؟
سومین دفعه‌ی دنیاست محمّد دیده

نور چشم پدری بعد چهل سال رسید
و چهل سال پدر طعنه‌ی بسیار شنید

آخرین شام از این چلّه‌ی تار آمده است
ماهی از دامن خورشید به بار آمده است

آمده بار امامت بکشد بر دوشش
یاوه گویان همه ساکت و پدر مدهوشش

علم از درک مقامات پسر جا مانده
دهن شهر از این معجزه‌ها وا مانده

خردسال است ولی مثل پدر تابیده است
تکه‌ی آینه ای رو به روی خورشید است

دهم ماه رجب آمده خورشید نهم
حالت شهر شده مثل شب سیزدهم

مژده دادند مریدان که مراد آمده است
نهمین حیدر کرار، جواد آمده است

یکی یک دانه شدی دلبر بابا شده‌ای
خوش به حال دل رعیت که تو آقا شده‌ای

بس که هر بیت نشانی ز حضورت دیده
در دل مثنوی‌ام شوق غزل پیچیده

زلف بر باد بده، من که دلم بر باد است!
ناز بنیاد کن این مشتری‌ات آماده است

سرم از بابت بیعانه نثار قدمت
در ره عشق شما سخت ترین هم ساده است

تو جواد بن رضا - بنده غلام بن غلام
هر که در خانه‌ی تو گشته غلام آزاده است

خاک نعلین شما اوج کمالات من است
اعتباری هم اگر هست نگاهت داده است

پر زده مرغ خیالم پیِ اوج آمده است
زیر پاهای شما خسته شده است افتاده ست

آسمان حرمت مثل خراسان آبی است
آبی کاشی‌ات از گنبد گوهرشاد است

پنجره‌های ضریحت سوی مشهد باز است
پشت هر پنجره یک پنجره‌ی فولاد است

کاش یک بار بیفتد گذرم سمت شما
چه مسیری است مسیر سفرم سمت شما

هر قدم راه رسیدن به تو بوسیدنی است
بعد شش گوشه دوتا گنبدتان دیدنی است

داود رحیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

شرح تو درد قلم نمیگیرد

هستی ات را عدم نمیگیرد

 

دل لبریز از محبت تو

حسرت و درد و غم نمیگیرد

 

وقت احسان شبیه بارانی

کرم تو به کم نمیگیرد

 

معجزات علی اصغری ات

تا ابد وقفه هم نمیگیرد

 

مهربانی ت زندگی بخش است

هیچ پایانی ام نمیگیرد

 

از کریمان روزگار کسی

جای تو در کرم نمیگیرد

 

نوکرت در تمام سختی ها

غیر ذکر تو دم نمیگیرد

 

غصه دار است انکه ماه رجب

از شما یک حرم نمیگیرد

 

یا من ارجوه من علی اصغر

راحت روح من علی اصغر

 

لب تو اعتبار زمزم داشت

چشم تو ایه ایه مریم داشت

 

اخرین سوره ی حسینی تو

و شفاعت فقط تو را کم داشت

 

ای که فصل الخطاب بودی و

کربلا با تو مهر خاتم داشت

 

سند غربت پدر با تو

تا همیشه حدیث محکم داشت

 

مادرت با تو بدو امدنت

ذکر لالایی محرم داشت

 

نام باب الحوائجي شما

روی هر زخم کهنه مرهم داشت

 

نام تو استجابت دعوات

بر بلندای نام تو صلوات

 

با تو راه غدیر خواهد ماند

ذکر نعم الامیر خواهد ماند

 

با تو در اوج بام مأذنه ها

یا علی یا امیر خواهد ماند

 

هر که اخر گدای تو نشود

مستمند و فقیر خواهد ماند

 

هر کسی که نشد گرفتارت

تا همیشه اسیر خواهد ماند

 

دست های تو کوچک اما پر

کرمت بی نظیر خواهد ماند

 

نام باب الحوائجی یعنی

دست تو دست گیر خواهد ماند

 

در بنی هاشم اینچنین بوده

کودکش مثل شیر خواهد ماند

 

بر ابالفضل و بر علی اصغر

نام ماه منیر خواهد ماند

 

افتاب حقیقتی مولا

تو جواز شفاعتی مولا

 

روضه ی کربلا علی اصغر

خون بهایت خدا علی اصغر

 

گره ای نیست تا که وا نشود

با نگاه شما علی اصغر

 

رو به معراج میرود روحم

وقت فریاد یا علی اصغر

 

ذکر امن یجیب مضطر ها

دم مظلومنا علی اصغر

 

پدر و مادرم به قربانت

جان من رو نما علی اصغر

 

روی دست پدر رفیع شدی

ناگهان سوختی رضیع شدی

 

گل عمر تو در خطر باشد

گل چرا دائم السفر باشد

 

متمایز ترین شهیدانی

حرمت سینه ی پدر باشد

 

امده عصر روز عاشورا

لب خشک تو جلوه گر باشد

 

تیر بی رحم حرمله نامرد

از گلوی تو پهن تر باشد

 

کوفه ای یا هنوز زیر خاک؟

مادرت از تو بی خبر باشد

 

مادرت بعد داغ لبهایت

دائمأ زخم بر جگر باشد

 

بیت اخر ستاره میخواهم

کربلایی دوباره میخواهم

 

حسن کردی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

چشم هایم دوباره بارانیست

حال و روزم پر از پریشانیست

 

هر تپش آه میکشم با درد

نفسم بین دانیست

 

در دلم شوق پر زدن دارم

ولی امشب هوا چه طوفانیست

 

دلم از سنگ غم ترک خورده

که فرو ریختن دلم آنیست

 

بی قرار و خراب و دلتنگم

آنقدر که دلم به دنیا نیست

 

کوچه کوچه اسیر و شبگردم

کاروبارم همیشه حیرانیست

 

خسته و زار و پر تبم امشب

مرثیه خوان زینبم امشب

 

 بانوی عشق حضرت زینب

بی کران‌ست رحمت زینب

 

همه عالم به دست من باشد

میکشم باز منت زینب

 

دختر فاطمه و زین اَب است

به به از این هویت زینب

 

تا قیامت شود که درس گرفت

لحظه لحظه ز نهضت زینب

 

باورش هم برای ما سخت است

روزگار اسارت زینب

 

السلام علیک یا زینب

بانوی مرد کربلا زینب

 

با تو زنده است نام عاشورا

تویی رکن قیام عاشورا

 

ضامن ماندگاری عشقی

اعتبار و دوام عاشورا

 

در نماز شبت دعایم کن

به تو گفته امام عاشورا

 

خطبه خوانی تو در اوج وقار

مرتضای نیام عاشورا

 

استوار و همیشه پا برجاست

با کلامت تمام عاشورا

 

حضرت صبر ، قهرمان بلا

سر فرازی در امتحان بلا

 

آمدی تو اگر خدای حسین

آفریده تو را برای حسین

 

همه ی عمر لحظه هایت را

سپری کرده ای به پای حسین

 

از جوانی خود گذشتی تو

همه چیزت شده فدای حسین

 

اولین زائر تن و زخم و

پیکر بر زمین رهای حسین

 

سپر در برابر دشمن

حامی و یار بچه های حسین

 

شیر زن با غرور یا زینب

در مصیبت صبور یا زینب

 

در دل درد پرورت چه شده؟

با نگاه ز خون ترت چه شده؟

 

نفست در شماره افتاده

بگو با قلب مضطرت چه شده؟

 

از چه دوروبرت شده خلوت

قاسم و عون و اکبرت چه شده

 

راستی از رقیه ات چه خبر؟

یادگار برادرت چه شده

 

یاد عصر دهم مزن بر سر

مگر آنروز معجرت چه شده؟

 

ای عزادار روضه های حسین

چادر توست بوریای حسین

 

محمد حسن بیات لو


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

همه رفتند و من جا ماندم ای دوست

ز بخت بد به دنیا ماندم ای دوست

چرا رفتی مرا با خود نبردی

ببین بعد از تو تنها ماندم ای دوست

**

ببین از داغ تو خیلی شكستم

شكستم كه چنین از پا نشستم

شكسته دشمنت از بس دلم را

چنان گشتم كه نشناسی كه هستم

**

به یادت در نوای آب آبم

چنان تو زیر تیغ آفتابم

تو راحت خفته ای در خانه ی قبر

ولی من از غمت خانه خرابم

**

لباس تو در آغوشم برادر

صدایت مانده در گوشم برادر

تو ماندی بی كفن بر خاك صحرا

چگونه من كفن پوشم برادر

**

ببین در دیده سوی دیدنم نیست

توان دادن جان در تنم نیست

چنان آبم نموده آتش تو

گمانم جسم در پیراهنم نیست

**

من وكابوس شمشیر و تن تو

تماشای به غارت رفتن تو

تو را سر نیزه ها بردند و مانده

برای من فقط پیراهن تو

**

سراسر نیزه میبینم به خوابم

سر و سرنیزه میبینم به خوابم

همین كه پلك بر هم می گذارم

تو را بر نیزه میبینم به خوابم

**

دلم هر روز سوی نیزه میرفت

كه خونت در گلوی نیزه میرفت

چه می شد مثل سرهای شهیدان

سر من هم به روی نیزه میرفت

 

محسن عرب خالقی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

اشعار امام زمان(عج) - شهادت حضرت زینب کبری(س) –

 

هی داد می زنیم که از تو نشانه نیست

یک روز می رسی تو و جای بهانه نیست

 

یا عرض حاجت است، و یا که شکایت است

آقا ببخش اگر غزلم عاشقانه نیست

 

خوشحالم از فراق تو شعری سرودم و

تاریخ ماندگاری آن جاودانه نیست

 

ما را به بام خود بنشان که بدون تو

در هیچ جا نشانه ای از آب و دانه نیست

 

گفتم بیا به خانه ی قلبم؛ تو آمدی.

تو آمدی ولی کسی انگار خانه نیست

 

با تیغ روزگار چه بهتر جدا شود

وقتی سرم طفیلی این آستانه نیست

 

عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

دیگر زیاد بر لبمان این ترانه نیست

 

جز در غم کمان شدن عمه زینبت

خون اشک های جاری تو بی کرانه نیست

 

مرد از غم نمردن در ماتم حسین

بر پیکرش بگو که رد تازیانه نیست

 

محمدعلی بیابانی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

بازهم روضه ی زینب همه جا ریخت بهم

حال و روز همه ی اهل سما ریخت بهم

 

بازهم پیرهنی را به سر و روش کشید

آسمان تیره شد و حال هوا ریخت بهم

 

زیر خورشید نشسته به خودش میگوید

به چه جرمی همه ی عزت ما ریخت بهم؟

 

اشک هایش چقدر حالت مادر دارد…

آه … از بی کسی اش کرب و بلا ریخت بهم

 

لحظه ی آخر عمرش دل او بی تاب است

کهنه پیراهنی از آل عبا ریخت بهم

 

میرود تا به برادر برسد اما حیف…

گریه هایش همه ی مرثیه را ریخت بهم

 

یاد آن لحظه ی بی طاقتی گودال است

نیزه آمد که تن خون خدا ریخت بهم

 

پوریا باقری


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

تا آخرین نفس که توانی در این تن است

داغت امانتی است که همراه با من است

 

رفتی و داغ دامن من را رها نکرد

یاد تو در دل من و اشکم به دامن است

 

چون شمع ذره ذره دلم آب شد ولی

در من هنوز شعله ی امید روشن است

 

جان می سپارم و دم آخر دلم خوش است

دیدار تو مقارن این جان سپردن است

 

یک سال و نیم خواهر تو مرد و زنده شد

یک سال و نیم کار دلم غصه خوردن است

 

سنگ از مصیبت تو دلش آب می شود

دل های دشمنان تو از جنس آهن است

 

مویی که شانه بود به آن دست فاطمه

دیدم که غرق خون شده در چنگ دشمن است

 

رفتی و بین این همه نامرد و بی حیا

یک مرد هم نبود بگوید مزن زن است

 

 هادی ملک پور


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

به شیعه آبرو داده وجود زینب کبری

یقین و صبر بوده تار و پود زینب کبری

 

اگر خالی ست جایش در کسا اما خدا پر کرد

نماد پنج تن را در وجود زینب کبری

 

نه تنها زینت باباست بلکه زینت دنیاست

علی پیداست در حین شهود زینب کبری        

 

پس از چشمان مادر_ان همیشه محرم حیدر_

غم از رخسار بابا می زدود زینب کبری

 

حسین از یاد ها می رفت و پرچم ها زمین می خورد

نبود از عشق ردی در نبودِ زینب کبری

 

کسی که هستی اش را داد تا که  معجرش باشد

نمی داند قلم حد و حدود زینب کبری

 

شهادت خواستگاه کربلا بود و حسین اما

اسارت شد عروج بی فرود زینب کبری

 

اسارت رفت اما معنی اش ذلت نمی باشد

اسارت را خدا کرده صعود زینب کبری

 

چه محکم ما رایت الا جمیلا ضربه زد آنجا

به گوش دشمن کور و حسود زینب کبری

 

چنان کوهی که از طوفان نیاید خم بر ابرویش

حرم را تکیه گاه امن بوده زینب کبری

 

طنین خطبه اش را کوفه فهمیده است یعنی چه

هراسان شد دل شام از ورود زینب کبری

 

به اشک شرم می شوید به نی خورشید چشمش را

ببیند هر زمان چشم کبود زینب کبری

 

حسن کردی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

کیست زینب آسمان در مَحضَرَش اُفتاده است

پیشِ او خورشید با خاکسترش اُفتاده است

 

شام چیزی نیست تا ویران کُنَد با خطبه‌اش

بالِ عزرائیل پایِ شَهپَرَش اُفتاده است

 

چادرش را می‌تکاند می‌تکاند کوفه را

کیست زینب کوفه  یادِ حیدرش اُفتاده است

 

می‌کَنَد از جا زمینِ شام را با کاخ‌ها

راهِ مولا باز هم بر خیبَرَش اُفتاده است

 

 کیست زینب لحظه‌هایی که علی در رزم بود

ذوالفقار اینَک به دستِ دخترش اُفتاده است

 

قبل از آنیکه یزید از پیشِ خانم پا شود

دید یِکجا سقفِ ظلمش بر سرش اُفتاده است

 

مرتضیٰ بر دستمالِ زردِ خود میزد گِره

یا که زینب دو گره بر معجرش اُفتاده است

 

هرکجا می رفت چشمی سویِ او جرات نکرد

بر سرِ او سایه‌یِ آب آورش اُفتاده است

 

کارِ او پیغمبریِ کربلا تا شام بود

بیرقِ عباس دوشِ خواهرش اُفتاده است

 

یادِ ایامی که شد سایه برادر با سرش

ظهر در گرمایِ سوزان بسترش اُفتاده است

 

داشت بر سینه لباسی را که مادر داده بود

یادِ مادر یادِ روزِ آخرش اُفتاده است

 

رو به قبله بستر است و رو به دَر چشمانِ او

باز اشکی سرخ از چشمِ تَرَش اُفتاده است

 

بادِ گرمی می‌وزید و بویِ سیبی می‌رسید

دید از تَل آنطرف‌تَر پیکرش اُفتاده است

 

وای دستِ حرمله گهواره‌ای پاشیده بود

آه دستِ ساربان انگشترش اُفتاده است

 

محملش را دید وقتی می‌رود از کربلا

می‌رود با دختری که زیوَرَش اُفتاده است

 

می‌شنید از مَحمِلی لالاییِ گرمِ رُباب

حق بده چشمانِ او بر اصغرش اُفتاده است

 

خُطبه‌اش را گیسویِ از نِی رهایی قطع کرد

ردِ خونی رویِ چوبِ منبرش اُفتاده است

 

چشم را بالا گرفت اما برادر را ندید

تاب خورده نیزه و حتماً سرش اُفتاده است

 

زیر دست و پا نگاهی کرد دنبالِ حسین

دید سَر این سو و آن سو مادرش اُفتاده است

 

حسن لطفی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

مادر گریه مادر غم ها جان از غصه آمده بر لب

روضه دار شبانه روز حسین! السلام علیکِ یا زینب

 

چشم های تو از نجابت و نور، چشم های تو جنس باران است

گریه های زیاد آبت کرد، بس که زخم دلت فراوان است

 

بین بستر که روضه میخوانی، وسط گریه میروی از حال

وسط روضه ی در و دیوار، وسط روضه ی سر و گودال

 

رو به کرببلا بکن بانو، لحظه های وداع سنگین است

درد دل کن تو با برادر خود، روضه بی شک دلیلِ تسکین است

 

خاطرم مانده ای برادر من، زلف هایت به چنگ گرگ افتاد 

گره در بین زلف تو می خورد، روی سینه نشست یک صیاد

 

حرمتت را حرامیان بردند، غارت پیکر تو یادم هست 

دست و پا می زدی مقابل من، شمر بالا سر تو یادم هست

 

نیزه ای میخ را به یاد انداخت، ناله ی مادر تو درآمد

آن قدر سعی کرد خواهر تا، نیزه از پیکر تو در آمد

 

از تو سر ولی ز خواهر تو ، پیش چشمت غرور میبردند

دل من را که خوب سوزاندند، سر تو تا تنور می بردند

 

محسن حنیفی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

به مدینه خبرِ سوختنش را نبرید

آه درسایه بیایید تنش را نبرید

پیشِ او نامِ حسین و حسنش را نبرید

از روی سینه یِ او پیرهنش رانبرید

 

بگذارید که راحت بدهد جان زینب

 

هرچه کردند نسوزد دَمِ آخر که نشد

یا کمی کم بشود گریه یِ خواهر که نشد

یا به عباس نگوید غمِ معجر که نشد

یا نخواند نَفَسی روضه یِ حنجر که نشد

 

چه پریشان شده امروز ، پریشان زینب

 

بی نَفس مانده و بالایِ سرش نیست کسی

روبه قبله شده و دور و برش نیست کسی

تابگیرند زیرِ بال و پَرش نیست کسی

یا بگیرند خبر از جگرش نیست کسی

 

زیرِ لب داشت حسینیم سَنَ قوربان زینب

 

یادش اُفتاد خودش دید پرش را بُردند

دیر آمد سرِ گودال سرش را بُردند

با سرِ نیزه یِ سرخی پسرش را بُردند

زودتر از زن و بچه خبرش را بُردند

 

می دَودَ در وسطِ خیمه ی سوزان زینب

 

یک طرف داشت سنان باز سنان را می زد

یک طرف حرمله هم پیر و جوان را می زد

همه ی قافله را دخترکان را می زد

جای شلاق به تن چوبِ کمان را می زد

 

تک و تنها شده با جمعِ یتیمان زینب

 

چه کند ، مادری از طفل نشان می خواد

کودکِ بی رَمَقی تکه یِ نان می خواهد

دختری آمده از عمه توان می خواهد

راه رفتن به رویِ آبله جان می خواهد

 

می رود تا برسد گوشه ی ویران زینب

 

حسن لطفی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

به نام حضرت پروردگار یا زینب

فقط دوای دل بیقرار یا زینب

و ذکر مردم شب زنده دار یا زینب

براین کویر دو چشمم ببار یا زینب

 

دل ترک ترکم از تو عشق میخواهد

هوای تازه کمی از دمشق میخواهد

 

تو معنی همه ی عاشقانه ها هستی

پیمبر سفر شام و کربلا هستی

به خیل اهل جنون هم تو مقتدا هستی

اجازه هست بگویم شما خدا هستی

 

پس از حسین علمدار این قبیله تویی

بزرگی و جبل الصبری و عقیله تویی

 

علی و فاطمه یا که پیمبری بانو

عزیز فاطمه را هم تو دلبری بانو

به بانوان زمانت تو سروری بانو

مرا کنار حریمت نمیبری بانو

 

نخی ز معجرتان کم شود زبانم لال

ستون ارض و سما خم شود زبانم لال

 

تو یک تنه اسدالله کوفه و شامی

تو آفتابی و تو ماه کوفه و شامی

تو با رقیه حریف سپاه کوفه و شامی

هزار مرتبه آه از نگاه کوفه و شامی

 

به گوش خلق رساندی صدای عاشورا

چقدر ناله زدی پا به پای عاشورا

 

شبیه بارش ابر بهار میباری

بدون وقفه و بی اختیار میباری

به یاد خنده ی آن نیزه دار میباری

به یاد روضه ی آن ده سوار میباری

 

دوباره در نظرت رد پای شمر آمد

و پیش چشم ترت چکمه های شمر آمد

 

دروغ روضه بخوانیم سر بریده نشد

نه معجری ز سر کودکی کشیده نشد

قد عقیله ی این کاروان خمیده نشد

و خونی از نوک سر نیزه ای چکیده نشد

 

قلم میان دو دستم فسرده شد خشکید

عقیله گریه کند حرمله به آن خندید

 

تلظی و عطش و شیرخواره یادش هست

و غارت حرم و گوشواره یادش هست

کنار علقمه ماه و ستاره یادش هست

هنوز گریه ی آن مشک پاره یادش هست

 

کنار ام بنین گفت پرپرش کردند

کنارعلقمه چندین برابرش کردند

 

هنوز صحنه ی گودال و شمر یادش هست

هنوز پیکر پامال و شمر یادش هست

هنوز غارت خلخال و شمر یادش هست

هنوز گریه ی اطفال و شمر یادش هست

 

چقدر او عطش دیدن اجل دارد

هنوز پیروهن پاره را بغل دارد

 

میان بستر و پر التهاب میسوزد

به یاد مجلس و شام و شراب میسوزد

و پای روضه ی او آفتاب میسوزد

رباب گفته و او با رباب میسوزد

 

عروس خانه مان بود و آب آبش کرد

زبان درازی بزم شراب آبش کرد

 

امیر علوی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

جان و دلم فدای تو ای دلبرم ، حسین

دیگر رسیده است دم آخرم حسین

 

من رو به کربلای تو خوابیده ام اخا

دیدار من بیا ، پسر مادرم حسین

 

چیزی نماند از تو بجز کهنه پیرهن

این یادگار توست کنون در برم حسین

 

یک سال و نیم رفته ز عمر و نمی شود

درد نبودنت بخدا باورم حسین

 

یک سال و نیم مثل رباب تو می زدم

بر صورتم ، ز داغ علی اصغرم حسین

 

پیچیده است وقت اذان توی گوش من

" الله اکبر " علی اکبرم حسین

 

یادم نمی رود که صدای تو قطع شد

افتاد دلهره به میان حرم حسین

 

بالای تل دویدم و دیدم که  ، می خوری.

.شمشیر و نیزه ، پیش دو چشم ترم حسین

 

غارت شروع شد همه در خیمه ریختند

بردند گوشوار من و زیورم حسین

 

چهره کبود بود شب غارت حرم

هر دختری که بود به دور و برم حسین

 

در کربلا زدند به پیشانی تو سنگ

در شام سنگ خورد همه پیکرم حسین

 

هر چه گذشت بین محل یهودیان

با خود به زیر خاک سیه می برم حسین .

 

رضا رسول زاده


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

ما روضه دار روضه ی رضوان زینبیم

در بین شهر ،شهره به عنوان زینبیم

 

ما داغ دیده ایم که بر سینه میزنیم

این است علتش که پریشان زینبیم

 

ما از نژاد قوم عرب زاده برتریم

از قوم و از قبیله سلمان زینبیم

 

از رشته های چادرش اسلام میچکد

ما از عشیره های مسلمان زینبیم

 

هفتاد و چند آیه از او وحی میشود

ما دسته دسته کشتهء قرآن زینبیم

 

از دست توست جیره ی ماهانه ی همه

ما مستحق تکه ای از نان زینبیم

 

هر چند مجتباست به بیت ولا کریم

بانو کریمه است و گدایان زینبیم

 

ما را برای گریه ی خود انتخاب کرد

مدیون چشم زینب و دستان زینبیم

 

ما را گدای پشت در او نوشته اند

ما مور ملک عشق سلیمان زینبیم

 

مامور امر عمهء صاحب زمان شدیم

گریه کنان حضرت سلطان زینبیم

 

محمد مهدی نسترن


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

دل باده بنوش است  سرخان عقیله

خورده شب و روز  از نمک و نان عقیله

 

هر قلب حسینی که شده  واله و شیـدا

در بزم حسینی شـده مهمان عقیله

 

ما عبد و غلامیم به احسان اباالفضل

مجنون حسینیم بـه احسان عقیله

 

خود یک تنه زهرا شد و حیدر شد و حالا

ارباب بود گوش به فرمان عقیله

 

در حوزه علمیّـه زهـراییه ، عباس

زانو زده بر منبر عرفان عقیله

 

آنجا که شد آقای دو عالم تک و تنها

سرباز طراویده ز دامان عقیله

 

تفسیر شد از آه حزینی که رها کرد

در کـرببلا مـریم قرآن عقیله

 

ای جنس پرت از پر جبریل گرانتر

حوریّه کجا، گـوشه ی ویرانه ،عقیله ؟

 

یا حضرت زینب تو بیا قـسمت ما کن

یک کرببلا جان حسین جان عقیله

 

حسین قربانچه


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

زینبم ،اسطوره ام مهر و وفا را

نور می پاشم تمام کبریا را

در تمام عمر، با صبر و مدارا

یک به یک از پا درآوردم بلا را

**

مریمم، اما غنی تر،خواندنی تر

کربلایی هستم اما ماندنی تر

روضه هایم بازتر،گریاندنی تر

من به زانو می کشم اشک و بکا را

**

کی ز یادم می برم تحقیرها را

نیزه ها، شلاق ها، زنجیرها را

صبر کردم یک به یک تقدیر ها را

تا که راضی بنگرم از خود خدا را

**

آه فرسودم در این یک سال و نیمه

منتظر بودم در این یک سال و نیمه

فکر آن رودم در این یک سال و نیمه

قسمت اصغر نشد آب گوارا

**

پیش چشمم یوسفم را سر بریدند

خنجر از کین بر گلویش می کشیدند

در بیابان پشت زنها می دویدند

هرگز از یادم نبردم نینوا را

**

ساربان ما را اسارت برد کوفه

قلوه سنگی بر جبینم خورد کوفه

داشت زینب از جفا می مرد کوفه

تا که خواندی روی نی آن آیه ها را

**

از بلا شد پیکر من آیه آیه

از نگاه شامیان دارم گلایه

نیست اطمینان دگر،حتی به سایه

بی وفا دیدم غریب و آشنا را

**

صد حکایت دارد این قد کمانم

کعب نی مجروح کرده استخوانم

یاد مادر می کنم با هر تکانم

جستجو کردم زمرگ خود دوا را

**

بوی سیب و یاسمن دارم حسین جان

از تو من یک پیرهن دارم حسین جان

با چنین حالی که من دارم حسین جان

سر کنم ساعات شیرین لقا را

 

حسین قربانچه


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

نه هم دمی ،نه مونسی ،نه یار و یاوری

جان کندنم چه سخت شد این روز آخری

 

یک سال و نیم هست که هِی می خورم زمین

مثل کبوتری که ندارد دگر پری

 

گر چه جلال و شوکت من ارث مرتضی است

ارثیه ی قد خم من ،هست مادری

 

عبداله این تن و بدن خسته مرا

تا زیر نور و شعله ی خورشید می بری ؟

 

پاشو ،حسینم آمده رد و بدل کنیم

درد دل و  گلایه ی خواهر برادری

 

در گنجه لای بقچه ، لباسی است رنگ خون

برخیز ، بلکه مونس من را بیاوری

 

می خواهم از فراق شکایت کنم به او

در سینه ام غمی است که او هست مشتری

 

من را زدند ، خب به فدای سرت حسین

هر کس رسید، در تو فرو کرد خنجری

 

سر نیزه ای که بر کمرت خورد روی اسب

بعدا کمانه کرد به کتف کبوتری

 

عباس اگر که بود ، دگر غصه ای نبود

دیگر نمی دوید کسی پشت دختری

 

در شام و کوفه پا قدم  دخترعلی

رونق گرفت کاسبی شال و روسری

 

خوش حال باش موی مرا هیچ کس ندید

خوش حال باش دست نخورده است معجری

 

حسین قربانچه


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

من نگاهم نگاهِ بر راهم

ناله ام گریه های بی گاهم

 

هق هق ام سرفه ام نفس زدنم

من بریده بریده ام آهم

 

بوی گودال می دهد دستم.

تشنه ام .روضه های جانکاهم

 

چشم نه سر نه جان را نه

آه تنها حسین می خواهم

 

حرم گرم و ساده ام پاشید

رفتی و خانواده ام پاشید

 

چشم ها تار می شود گاهی

درد بسیار می شود گاهی

 

درد پهلو چقدر طولانیست

سرفه خونبار می شود گاهی

 

روضه ای که سکینه هم نشنید

سرم آوار می شود گاهی

 

پیش ام البنین نشد گویم

حرف دشوار می شود گاهی

 

گرمی آفتاب یادم هست

التماس رباب یادم هست

 

شانه وقتی که خیزران بخورد

دست سخت است تا تکان بخورد

 

و از آن سخت تر به پیش رباب

ضربه ای طفلِ بی زبان بخورد

 

من صدایش شنیده ام از دور

تیر وقتی به استخوان بخورد

 

از همه سخت تر ولی این است

حنجر کوچکی سنان بخورد

 

حرمله خنده بی امان می زد

غالباً تیر بر نشان می زد

 

تا صدای برادرم نرسید

وای جز خنده تا حرم نرسید

 

ناله ام بند آمد از نفست

نفسم تا به حنجرم نرسید

 

بین گودالِ تو به داد من

هیچ کس غیر مادرم نرسید

 

گرچه خوردم کُتک به جانِ خودت

پنجه ای سمت معجرم نرسید

 

ناله ات بود خواهرم برگرد

جان تو جان دخترم برگرد

 

پسرت بود و بی مهابا زد

به لبت آب بود اما زد

 

تا صدای من و تو را ببُرد

چکمه پوشی به سینه ات پا زد

 

دید زخم است و جای سالم نیست

نیزه برداشت بین آنها زد

 

عرقش را گرفت با دستش

بعد از آن آستین که بالا زد

 

روضه ی پشت گردنت سخت است

خنجرش را درست آنجا زد

 

بعد او جوشن تو را کندند

رفت و پیراهن تو را کندند

 

حسن لطفی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

عاشق همیشه قسمتش حیران شدن بود

پاره‌گریبان ، بی سر و سامان ‌شدن بود

اول قرار ما دو تا قربان شدن بود

رفتی و سهم من بلاگردان شدن بود

 

یکسال و نیم آتش‌گرفتن سهم من بود

تقدیر پروانه از اول سوختن بود

 

یکسال و نیم از رفتن تو گریه کردم

با هر نخ پیراهن تو گریه کردم

خیلی برای کشتن تو گریه کردم

با خنده‌های دشمن تو گریه کردم

 

هرشب بدون تو هزاران شب گذشته

دیگر بیا آب از سر زینب گذشته

 

آخر مرا با غصّه‌ی ایّام بردند

با خاطرات سیلی و دشنام بردند

بین همان شهری که بزم عام بردند

این آخر عمری مرا در شام بردند

 

پروانه ها خاکسترم را جمع کردند

از زیر سایه بسترم را جمع کردند

 

گفتم به عبدالله که یاد قَرَن کن

کمتر کنارم صحبت از باغ و چمن کن

این آخر عمری مرا رو به وطن کن

من را میان کهنه پیراهن کفن کن

 

با قاسم و عباسم و اکبر بیائید

من را بسوی کربلا تشییع نمائید

 

حالا دگر بال و پری دارم، ندارم

در آتشت خاکستری دارم، ندارم

من سایه‌ی بالاسری دارم، ندارم

چیزی به جز چشم تری دارم، ندارم

 

آنقدر بین کوچه‌ها بال و پرم سوخت

آنقدر بعد کربلا موی سرم سوخت

 

باور نخواهی کرد با اغیار رفتم

با چادر پاره سر بازار رفتم

خیلی میان کوچه‌ها دشوار رفتم

با ناسزای تند نیزه‌دار رفتم

 

یادم نرفته دست بر پهلو گرفتم

با آستینم با چه وضعی رو گرفتم

 

یادم نرفته دور تو جنجال کردند

جمعیتی را وارد گودال کردند

آن ده سواری که تو را پامال کردند

دیدم تنت را زنده‌زنده چال کردند

 

یادم نرفته دست و پا گم کرده بودم

در گوشه‌ی مقتل تو را گم کرده بودم

 

دیر آمدم دیدم سرت دست کسی رفت

عمّامه‌ی پیغمبرت دست کسی رفت

هم یادگار مادرت دست کسی رفت

هم روسریِ دخترت دست کسی رفت

 

هم خویش را پهلوی تو انداختم من

هم چادرم را روی تو انداختم من

 

محمدجواد پرچمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

كنج حياط خانه ي خود ، بين بسترش

بانو رسيده بود به ساعات آخرش

 

 خيره به گوشه اي شده بود و يكي يكي

رد مي شدند خاطره ها از برابرش

 

 خورشيدوار . در تب گرماي شهر شام

مي سوخت آسمان ز نفسهاي آخرش

 

 همراه هر نفس زدنش، آه مي كشيد

آن كهنه يادگاري خونين دلبرش

 

 هر روز ؛ روضه داشت حسينيه ي دلش

اين مدّتي كه بود بدون برادرش

 

 يك سال و نيم ميل تبسّم نكرده بود

از خنده رو گرفت ، لب روضه پرورَش

 

 يك سال و نيم با عطش آن كوير سُرخ

درياي اشك بود دو تا ديده ي ترش

 

 يك سال و نيم بود كه او آب رفته بود

يعني كه بيشتر شده بود عين مادرش

 

 يك سال و نيم غير كبودي و زخم و درد

چيزي دگر نبود در اعضاي پيكرش

 

 وقت سفر چقدر غريبانه پر كشيد

مثل حسين سرور و سالار بي سرش

 

محمد قاسمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

حسین خواهر تو بر غمت دچار شده

دلم هوای تو کرده که بی قرار شده

 

تمام موی سرم ، پینه های دستانم

خودت بیا و ببین که چه گریه دار شده

 

مگر نگفتم عزیزم که بی تو می میرم

همیشه قاتل عاشق غم نگار شده

 

در احتضار کنار تمامتان بودم

برس به داد دلم وقت احتضار شده

 

اگر تو کشته ی اشکی دو دیده ی تر من

برای روضه ی تو سفره دار شده

 

ز خاطرم نرود خاطرات کرببلا

دوباره دور و بر من پر از غبار شده

 

به روی چادر من جای پای قاتل توست

لگد به روی لگد بر تنم نثار شده

 

دم غروب به آتش گرفته ای گفتم

بدو عزیز دلم موقع فرار شده

 

میان آن همه نامحرمان خودت دیدی

چگونه خواهری بر ناقه ها سوار شده

 

سر تو را سر بازار بس که رقصاندند

گلوی خشک تو دیدم که تار تار شده

 

ن کوفه همه سنگ باز قهارند

چقدر راس تو با سنگها شکار شده

 

رباب موی سرش کند و داد زد زینب

ببین سر پسرم سهم نیزه دار شده

 

میان بزم شراب آمدم به دنبالت

یکی به طعنه صدا زد ببین چه خار شده

 

حرامزاده ای از دختران کنیزی خواست

از آن به بعد سکینه گلایه دار شده

 

قاسم نعمتی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

هر جا که روضه ایست به پا باورت شود

بی تاب تر ز هر دل بی تاب زینب است

اصلاً خدا گواست که در سال شصت و یک

بنیانگذار روضۀ ارباب زینب است

**

معلوم بود موقع رفتن ز چشمهاش

در سینه رازهای عجیبی نهفته داشت

این روضه های عام که مردُم شنیده اند

صدها نمونه سخت ترش را نگفته داشت

**

از قطعه ای ز پیرهنی کهنه حرف داشت

با یک سند که بود به مشتی گره شده

از پیکری که طبق روایت مشبک است

از ضربه های تیغ ، شبیه زره شده

**

تا لحظه های آخر عمرش عجیب بود

یک لحظه هم ز یاد حسینش جدا نشد

جایی نبود عمّۀ سادات رفته و

یک لحظه بعد روضه در آنجا به پا نشد

**

هر جا که رفت دختر حیدر تمام عمر

گریه برای حضرت شیب الخضیب کرد

بر صورت و سرش زد و کم کم ز حال رفت

تا یاد جای چکمۀ آن نانجیب کرد

**

افتاد هر زمان که به گرما به یاد او

او که سه روز زیر تب آفتاب ماند

رفت و به یاد پیکر او تا دمِ غروب

در زیر آفتاب ،کنار رباب ماند

**

گرچه که داستان سرش روی نیزه ها

سخت است و خواهر این همه را باورش نبود

اما گمان کنم که جگرسوز و سخت تر

از داستان غارت انگشترش نبود

**

روزی هزار مرتبه با یاد آب سوخت

آبی که قسمت علیِ اصغرش نشد

تیغی نماند در کف دشمن که آشنا

با جسم پُر ز خون علی اکبرش نشد

**

تا انتهای زندگی اش گریه کرد و بس

با یاد خشکیِ لب او بر لب فرات

با یاد گریه های سه ساله به زیر پا

با شعله های دامن علیا مخدرات

**

اکنون که با گذشتن بیش از هزار سال

هر روز ، روضه گرم تر از روز دیگر است

بی شک حیات شیعه ز خون برادر و

مدیون اشکهای پر از حرف خواهر است

**

زینب شهیده است به مرگ خودم قسم

او کشتۀ جسارت بازار برده است

غیر از شهیده هر که بگوید به عمه جان

در حق خاندان علی ظلم کرده است

 

مهدی مقیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

ما خاک پای دوستان اهلبیتیم

خصم تمام دشمنان اهلبیتیم

ریزه خورِ هر روزِ خوان اهل بیتیم

 

اولاد حیدر را همیشه دوست داریم

موسی بن جعفر را همیشه دوست داریم

 

یارب چرا خورشیدمان رو به غروب است؟

دنیای ما، زندان آدم های خوب است

در این میان هر کس که محبوب القلوب است

 

باید که در زندان غم در بند باشد

یک عمر دور از همسر و فرزند باشد

 

آقای ما، موسی بن جعفر بین زنجیر

دارد دگر زندان به زندان می شود پیر

این روزهای آخر آقا شد زمینگیر

 

ما بین غلّ و جامعه پایش خمیده

پایش فقط نه، کل اعضایش خمیده

 

این مرغ افلاکیِ دور از آشیانه

آزرده از زخم زبان های زمانه

آن قدر خورده از یهودی تازیانه

 

دل در ازل بر روضه هایش گریه می کرد

حتی اجل بر روضه هایش گریه می کرد

 

او که صدایش سینه را آرام می کرد

بدکاره ی بدنام را خوشنام می کرد

گریه برای شیعه، صبح و شام می کرد

 

دیگر وجودش از شکنجه رنجه رنجه است

دور از رضا بودن برای او شکنجه است

 

او بر شکنجه، پیکرش حساسیت داشت

برچکمه ی دشمن سرش حساسیت داشت

بر اسم زهرا مادرش حساسیت داشت

 

هر قدر می خواهی بزن بر پیکر من

اما نبر نام عزیز مادر من

 

زهرای ما، غمدیده ی شهر مدینه

زهرای ما، رنجوره ی مسمار کینه

زهرای ما، بستر نشین زخم سینه

 

اُمّ الائمه کوثر ما اهل بیت است

اول شهیده، مادر ما اهل بیت است

 

بغداد، آخر غرق در حزن و عزا شد

زندان هارون مقتل آقای ما شد

موسی بن جعفر کشته ی زهر جفا شد

 

شیعه برای او بمیرد، داد و بیداد

جسمش به غربت می رود تا جسر بغداد

 

اما خدا را شکر، آقامان کفن داشت

این لحظه ی آخر به تن یک پیرهن داشت

در پای تابوتش، خدایی، داشت

 

در کربلا بر جدّ او خندید دشمن

پیراهنش را از تنش ید دشمن

 

امیر عظیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

درد محض است مداوا شدنش ممکن نیست

کاش راحت شود آقا، شدنش ممکن نیست

 

ه خونها به کلیمیش حسادت کردند

با لب پاره که موسی شدنش ممکن نیست

 

با همان ضربه‌ی اول نفسش بند آمد

به زمین خورده ولی پا شدنش ممکن نیست

 

این عبا پیکر آقاست، از آن رد نشوید

باز هم گمشده، پیدا شدنش ممکن نیست

 

دست و پایی که شکسته س ورم هم دارد

بین این سلسله ها، جا شدنش ممکن نیست

 

یک لگد خورده و یاد در و دیوار افتاد

بی خیال غم زهرا شدنش ممکن نیست

 

زیر شلاق تنش سوخت ولی نیزه نخورد

شکر که غارت اعداء شدنش ممکن نیست

 

پیکرش هفت کفن داشت، خیالم جمع است

بی کفن، کشته صحرا شدنش ممکن نیست


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

تمام آرزویم هست ببینم بچه هایم را

ببینم که خدا کرده اجابت ربنایم را

 

دراین مدت که زندانم همیشه زاروگریانم

از اینکه من نمی بینم رخ ماه رضایم را

 

دلم تنگ است میخواهم کنار دخترم باشم

بیندازد به روی سر دوباره این عبایم را

 

بگیرم دستهایش را بگیرد دست هایم را

اگرچه خوب میدانم که میگیرد عزایم را

 

ندارم یک ملاقاتی به غیر یک نفر-آن هم

که با شلاق می آید ببوسد جای جایم را

 

در اینجا سندی نامرد بلائی برسرم اورد

که جز مردن نمی‌بینم علاج زخم هایم را

 

ندارم قوتی حتی که برخیزم به روی پا

فشار ضربه ی پایی شکسته ساق پایم را

 

ندارد روزنی زندان امان ازدست زندانبان

بیا ای مادرم زهرا ببینی کربلایم را

 

محمدحسن بیات لو


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

 

آسمانم من و دورم قمری نیست که نیست

گوییا بر شب تارم سحری نیست که نیست

 

 اندر این حبس غم انگیز که من حیرانم

غیر تاریکی و ظلمت خبری نیست که نیست

 

تا کند رفع ملال از رخ غم دیدۀ من.

به برم آخر عمری پسری نیست که نیست

 

بس که زنجیر به دور بدنم پیچیدند

بر تن خسته من بال و پری نیست که نیست

 

 بس که شلاق زده بر همه جای بدنم

دیگر از پیرهن من اثری نیست که نیست

 

 استخوانهای تنم نرم شد از مشت و لگد

قامتم خم شده دیگر کمری نیست که نیست

 

 درد پهلو که سراغ تن من می آید

در خیالم به جز از میخ دری نیست که نیست

 

 من کشیدم به تنم بار اسیری اما

غیر زینب به خدا خون جگری نیست که نیست

 

چه بگویم من از آن لحظه که زینب دیده

روی آن جسم به خون خفته سری نیست که نیست

 

 زینب و چشم حرامی، سر بازار و کنیز

شرح این ها به دلم جز شرری نیست که نیست

 

 ناصر شهریاری


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

آسمان را به روی تخته ی در می بردند

تاج سر بود که باید روی سر می بردند

 

سرو سامان همه بی سر و بی سامان بود

پا به یک سوی ، سر از یک طرف آویزان بود

 

او درست است که یک همدم و غمخوار نداشت

بدنش روی دری بود که مسمار نداشت

 

جگرش پاره شده اما به دل تشت نریخت

عضو عضو بدنش هر طرف دشت نریخت

 

بود زندانی و در مجلس اغیار نرفت

همره اهل و عیالش سر بازار نرفت

 

کسی از دور به پیشانی او سنگ نزد

گرگ درنده به پیرهن او چنگ نزد

 

کنج زندان خبر از بزم می و جام نبود

دخترش ثانیه ای در ملاء عام نبود

 

سر سجاده و در حال سجودش نزدند

هر دو دستش به تنش بود و عمودش نزدند

 

تن او ماند روی خاک ولی چاک نشد

تیغ خونین شده با پیرهنش پاک نشد

 

بود مظلوم ولی هفت کفن داشت به تن

گریه میکرد به جسمی که نشد و غسل و کفن

 

سعید خرازی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

به زیر غربت سنگین زندان

کمی پائین‌تر از پائین زندان

تَرَک زد بر رخ آئین زندان

شکستم در شب غمگین زندان

 

به غربت ، آتش افتاده به جانم

کجایی دخترم معصومه جانم

 

مرا در این سیاهی چال کردند

تَنَم را با لگد پامال کردند

نگهبانِ مرا دجال کردند

و یک روزِ مرا صد سال کردند

 

نمانده بر عبایم تار و پودی

ز رفت و آمد پای یهودی

 

ز بس که سرد و تاریک نمور است

ته زندانِ آخر مثل گور است

اگر چه پاسبان آن شرور است

بساط سجده اما جور جور است

 

شکسته ساقه با زخم تبر ؛ وای

قیام از سجده با درد کمر ؛ وای

 

همین که از لبم فریاد افتاد

گره شد مشت و در دستان جلّاد

چنان زد از دهان ، دندانم افتاد

مرا تا مرز جان دادن فرستاد

 

به محض آب گفتن سِندیِ مست

لبم را پُر ز خون می کرد با دست


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

با روضه خوان و و خادم آمدیم

در مجلس عزای تو یا کاظم آمدیم

 

شکر خدا که دور نبودیم از شما

در روضه ها و مجلستان دائم آمدیم

 

گر دور هم شدیم دمی از کنارتان

اما دوباره خسته دل و نادم آمدیم

 

مهدی سیاهپوش عزای شما شد و

ما بهر تسلیت به دل قائم آمدیم

 

ما از همان ازل همه در بندتان شدیم

همسایه های خانۀ فرزندتان شدیم

 

ای وای من شکسته پرو بال بودی و

عمری اسیر کنج سیه چال بودی و

 

هر روز روزه بودی و اما دم اذان

در زیر تازیانه تو پامال بودی و

 

یک روز و ماه و سال روا نیست این جفا

تو چارده بهار به این حال بودی و

 

گاهی به یاد مادر خود بین کوچه ها

گاهی به یاد زینب و گودال بودی و

 

عمری غریب در دل زندان تو زیستی

هر شب برای جد غریبت گریستی

 

زندان کجا و تو ، تو کجا تازیانه ها

از تازیانه مانده به جسمت نشانه ها

 

زنجیر روی گردن مولا چه می کند

مجروح گشته گردن و زخمیست شانه ها

 

تاریک بود و تا که تو را بی هوا زدند

آتش کشید از دل زهرا زبانه ها

 

با هر بهانه ای ز تو حرمت شکسته شد

مویت سپید گشت به دست بهانه ها

 

زهرا اسیر تو، تو پریشان فاطمه

مظلوم مثل دیگر عزیزان فاطمه

 

باب الحوائج همه موسی بن جعفرم

میراث دار حضرت زهرا و حیدرم

 

با تازیانه های عدو خو گرفته ام

گشته انیس با غل و زنجیر پیکرم

 

راضی شدم به هر چه شکنجه که می کنی

اما نکن دوباره اهانت به مادرم

 

ناموس کبریاست ازین حرفها نگو

لطفا به خانوادهء من ناسزا نگو

 

گیرم به اشک ، درد دلم را دوا کنم

با سندی ابن شاهک و سیلی چها کنم

 

خلّصنی یاربم شده عجّل وفاتیم

چون فاطمه به مرگ خود امشب دعا کنم

 

پا سوی قبله کردم و دیده هنوز نه

تا آنکه یک نظر به سوی کربلا کنم

 

هم آرزوی مرگ کنم هر شبانه روز

هم آرزوی دیدن روی رضا کنم

 

عالم به غصه و محنم گریه می کند

زنجیر هم  به زخم تنم گریه می کند

 

گرچه مطیع توست جهان با اشاره ای

تنها نصیب توست دل پر شراره ای

 

آنروز ای غریب ز زندان اگر چه رفت

بیرون جنازه ات به روی تخته پاره ای

 

حداقل دگر کفنت بوریا نشد

غارت نشد ز دختر تو گوشواره ای

 

دیگر ندید همسرت از روی نیزه ها

افتد به روی خاک سر شیرخواره ای

 

کرببلا مدینه نجف یا که کاظمین

فرقی نمی کند همه در انتها حسین

 

مهدی مقیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

قیاسی ساده می بندم امامی با پیمبررا

غم موسی بن عمران و غم موسی بن جعفر را

 

دوتا موسی که هردو رهبری کردند در عالم

یکی قوم مسلمان را و آن یک قوم کافر را

 

یکی خود جلوه ای از جلوه های نور حیدر بود

یکی بیهوش شد در طور وقتی دید حیدر را

 

یکی کشت و فراری گشت حقی چون که ناحق شد

یکی با کاظم الغیظی به زیر انداخته سر را

 

دوتا موسی دوتا هارون زمان اما به نامردی

رشیدش کرد و دشمن کرد هارون برادر را

 

دوتا موسی یکی سرگرم فرزندان خود بود و

نمی دید این یکی در حبس تا نُه سال دختر را

 

یکی مادر در آب نیل رفت و داد بر آبش

یکی در آتش در داد محسن را و مادر را

 

عصای حضرت موسی کجا و آن امامی که

عصای پیریش می کرد دیوار برابر را

 

کجا در حبس موسی را چنین شلاق آوردند

به جرم اینکه شبها خوانده بود آیات کوثر را

 

مهدی رحیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

یکی کم است هزاران کفن اضافه کنید

سه تا سه تا به تنش پیرهن اضافه کنید

 

کمی خیال کنید و ضریحی از زنجیر

به شکل پنجره بر این بدن اضافه کنید

 

به سوی این همه زخمی که زیر زنجیر است

به سینه کوفته زنجیر زن اضافه کنید

 

چهار سال به بند است از او چه می ماند؟

به این حدود اگر که زدن اضافه کنید

 

پس از سه روز حسینی به بام خواهد ماند

اگر به زخم تن او دهن اضافه کنید

 

حسینیان غم آقا به دست می آید

به این حسین اگر که حسن اضافه کنید

 

غریب کوچه غریب مدینه از امشب

به ذکر سینه غریب وطن اضافه کنید

 

مهدی رحیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

عمری زدیم از دل صدا باب الحوائج را

خواندیم بعد از ربنا باب الحوائج را

روزی ما کرده خدا باب الحوائج را

از ما نگیرد کاش یا باب الحوائج را

 

هرکس صدایش کرد ، بیچاره نخواهد شد

کارش به یک مو هم رسد ، پاره نخواهدشد

 

یادش به خیر آن روزها که مادر خانه

گهگاه میزد پرچمی را سر درِ خانه

پر میشد از همسایه ها دور و بَرِ خانه

یک سفره ی نذری قدر وُسع شوهر خانه

 

مادر ، پدرها همین که کم می آوردند

یک سفره ی موسی بن جعفر نذر می کردند

 

عصر سه شنبه خانه ی ما رو به راه می شد

یک سفره می افتاد درد ما دوا می شد

با اشک وقتی چشم مادر آشنا می شد

آجیل های سفره هم مشگل گشا می شد

 

آنچه همیشه طالبش چندین برابر بود

نان و پنیر سفره موسی بن جعفر بود

 

گاهی میان روضه ی ما شور می آمد

پیر زنی از راه خیلی دور می آمد

با دختری از هر دو چشمش کور می آمد

بهر شفای کودک منظور می آمد

 

یک روز در بین دعا ما بین آمینم

برخاست از جا گفت دارم خوب میبینم

 

آنکه توسل یاد چشمم داد مادر بود

آنکه میان روضه میزد داد ، مادر بود

آنکه کنار سفره می افتاد مادر بود

گریه کُن زندانیِ بغداد مادر بود

 

حتی تنفس در سینه ی او گیر می افتاد

هر بار که یاد غل و زنجیر می افتاد

 

میگفت چیزی بر لبش جز جان نیامد ؛ آه

در خلوت او غیر زندان بان نیامد ؛ آه

این بار یوسف زنده از زندان نیامد ؛ آه

پیراهنش هم جانب کنعان نیامد ؛ آه

 

از آه او در خانه ی زنجیر ، شیون ماند

بر روی آهن تا همیشه ردّ گردن ماند

 

این اتفاق که بسیار می افتاد

هرشب به جانش دست لاکردار می افتاد

درنیمه شب موقع استغفار می افتاد

آنقدر میزد دست او از کار می افتاد

 

وقتی که فرقی بینشان در چشم دشمن نیست

صد شکر که مَرد است زیر دست و پا زن نیست


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

بر باد داده عاشقی خاكسترم را

وقتی تو را دیدم زدم قیدِ سرم را

ایل و تبارم عاشق ایل و تبارت

نذرِتو كردم والدین و همسرم را

با بُردنِ نامِشما معراج رفتم

فطرس شدم دادی به من بال و پرم را

باید برای عاشقی تَركِ قرن كرد

من آمدم اینجا ببینم دلبرم را

كویِ تو را جارو زدم با اشك و مژگان

از من نگیر این دیده یِ رُفتگرم را

گریه نشانِ قلبِ پاك و صاف باشد

از دست دادم مدتی چشمِترم را

غارِحرا ذاتش همان گوشه نشینی ست

باید كمی خلوت كنم دور و برم را

پرسید كه مُزدِرسالت را چه خواهی؟

گفتی نگه دار احترامِدخترم را

گفتی كه این خانه همان عرش برین است

گفتی فقط حیدر امیرالمؤمنین است

رضا قربانی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

آقا اگر به بزم تو مهمان نمی شدیم

اینگونه عاشقانه غزلخوان نمی شدیم

حتی اگر محبت بی حد تو نبود

سوگند برخودت که مسلمان نمی شدیم

اخلاق نیک تو همه را جذب کرده است

بی مهرتو که صاحب ایمان نمی شدیم

قطعا اگر که ختم رسالت نمی شدی

مامفتخر به مذهب سلمان نمی شدیم

در جهل مانده بود تمامی عقل ها

حتما اگر که پیرو قرآن نمی شدیم

تو روشنای مشعل سبز هدایتی

پایان کار  امر خدا  در  رسالتی 

نقل محافل همه ی ما کلام توست

شیرینی دهان رطب ذکر نام توست

هر کس نرفت راه تو گمراه میشود

روشنگر مسیر حقیقی پیام توست

باید به سیره ی عملی ات عمل کنیم

راه سعادت بشریت مرام توست

جایی که جبرئیل هم آنجا نمی رسد

اوج همیشگی بلندای بام توست

دل زنده شد به عشق تو چیزی که بی گمان

ثبت است بر جریده عالم؛ دوام توست 

امشب بخوان به نام خدایی که منجلیست

از این به بعد یار و مددکار تو علیست

حسن بیات لو


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

چه کاری با حرا کردی محمد

حرا را کبریا کردی محمد

فدای تو که با اسلام نابت

جهان را با صفا کردی محمد

***

کتاب عشق را شیرازه کردیم

که اسلامِ تو ، پُر آوازه کردیم

لباسِ فاخرِ پیغمبری را

به قدّ و قامتت اندازه کردیم

***

به کوه نور تابیدی چنان ماه

مخور غصه که پیروزی در این راه

رسول ما خیالت جمع باشد

که همراه تو می گردد یدالله

***

اساس شرک از بنیان شکستند

سران فتنه و طغیان شکستند

زمانی پرچمت افراشتی تو

ابوجهل و ابوسفیان شکستند

***

به حق ، چشم ترت هم یاعلی گفت

خدیجه همسرت هم یا علی گفت

زمانی دین خود ابلاغ کردی

قویّاً حیدرت هم یا علی گفت

***

تو را مُهر نبوت بر جبین خورد

به دردِ تو امیرالمومنین خورد

علی وقتی که با تو کرد بیعت

نظام کفر یکجا بر زمین خورد

***

درِ فیضت همیشه بازِ باز است

همیشه پیرو تو سرفراز است

خدا میخواهد این را تا قیامت

همیشه پرچمت در احتزاز است

 

مهدی مقیمی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

امروز قلب عالم و آدم حرای توست

این کوه نور شاهد حرف خدای توست

 

مکه دگر برای بزرگیت کوچک است

فریاد کن رسول که دنیا برای توست

 

اقرأ باسم ربّک یا ایها الرسول

قران بخوان امین که همین آشنای توست

 

لات و هبل برای تو تعظیم کرده اند

وقتی که قلب سنگی عُزی فدای توست

 

خورشید و ماه بین دو دست تو دلخوشند

یعنی تمام تکیه عالم عصای توست

 

بعد از هزار سال دگر میشناسمت

وقتی که جای جای دلم رد پای توست

 

فریادتان تمام زمین را گرفته است

امروز هر چه میشنوم از صدای توست

 

  سید محمد حسین حسینی


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

تو را آن گونه می نامند مولای تلاطم ها

و نامت غرش آبی آوای تلاطم ها

 

تو را این گونه می فهمند مجذوبان كه اربابی

و نامت مونس هموارهٔ شب های بی خوابی

 

تو را این گونه می سنجند با شأن خداوندی

خدا ذات تو را با ذات عصمت داده پیوندی

 

تو را پیغمبر بی سرترین پیغام می دانند

تو را بنیانگذار اصلی اسلام می دانند

 

و تو تكثیر حق در جان هفتاد و دو پیغمبر

كه پیغام تو را بردند از لاهوت آن سوتر

 

تو میلادت شروع جنبش خونین آزادی ست

تو میلادت برای عاشقان غم، عارفان شادی ست

 

نمی فهمیم یعنی چه؟ تلاطم از دل دریا

نمی دانیم یعنی چه؟ تولد از دل زهرا

 

تو را بر محملی از دل از آن بالا فرستادند

تمام آسمان و اهل آن بر پایت افتادند

 

زمین سر تا سرش چشم است وقتی جلوت اللهی

قدم بگذار ای جان جهان هر جا كه می خواهی

 

تو را كه مصطفی همواره از جبریل می پرسید

علی در قاب چشم فاطمه هر شب تو را می دید

 

برایت قبل از آنی كه بیایی گریه می كردند

برای تو شهید كربلا گریه می كردند


برای تو زمین تنگ است می دانم تحمل كن

برایت زندگی ننگ است می دانم تحمل كن

 

برای تو بلوری كه تراشیده شدی در عرش

زمین و آسمان سنگ است می دانم تحمل كن

 

برای تو كه گوشت پر ز آهنگ بهشتی هاست

كلام من بد آهنگ است می دانم تحمل كن

 

تو و با ظلم سازش؟! هرگز این آیین مردان نیست

تو حرف آخرت جنگ است می دانم تحمل كن

 

زمین می ماند و تو ظهر شور انگیز عاشورا

و یك روز حماسی و غرور انگیز عاشورا

 

به پیش بادها استاده ای ای روح طوفانی

نگاه تو عمیق و ساده چون آیات قرآنی

 

خدا را هر چه با اثبات خود اثبات می كردی

تمام عقل ها و روح ها را مات می كردی

 

كنون من مانده ام بین سرود مرثیه حیران

منم یك لحظه زیر آفتاب و لحظه ای باران

 

كنون من مانده ام با عقده های تو گره خورده

دلی كه با ضریح كربلای تو گره خورده

 

قلم از عشق تو آقا زیارت نامه می خواند

و فطرس در جوار تو برایت نامه می خواند

 

یكی از نامه ها خیس است همراهش سلام ماست

و تو با مهربانی می نویسی این غلام ماست

 

هادي جانفدا

 


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

جبرئیل آمد از سما امشب ، می زند از شعف به هم شهپر


 

همه دنبال او ملائکه ها ، صف زده گرد خانه ی حیدر


 

هر چه در آسمان ستاره که هست ، می درخشند کنار یکدیگر


 

نکند حق برای دوم بار ، کرده کوثر عطا به پیغمبر


 

که نهیبی به خود زدم گفتم ، من به بیداریم و یا خوابم


 

که ز گهواره این ندا آمد ، تو مرا نوکری ، من اربابم


 

فُطرس از بعد این همه حسرت ، صاحب بال و پر شد از کَرَمَش


 

می برد لذت دو عالم را ، به دو چشمش اگر نهد قدمش


 

گرچه ناقابلم ولی قلبم ، شده مشتاق یک نگاه کَمَش


 

به خدا عاقبت به خیر شود ، پاگذارد هر آنکه در حرمش


 

هر که دارد به سینه مهرش را ، جایگاهش بود بهشت برین


 

تا قیامت گدای در گاهش ، پادشاهی کند به عرش و زمین


 

هر چه در چهره اش نگاه کنی ، چهره اش جلوه ای ز روی علیست


 

از میان ملائکه یکسر ، با نگاهش به جستجوی علیست


 

خنده اش مو نمی زند با مادر ، خُلق و خویش به خُلق و خوی علیست


 

می گشاید همین که آغوشش ، بوی خوش می دهد که بوی علیست


 

به علی رفته هر که می نگرد ، جود و احسان و هم مرام حسین


 

با دل شیعه می کند بازی ، از همین کودکی مرام حسین


 

می کند مثل لاله پیغمبر ، نوه ی نو رسیده را بویش


 

به چه عشقی و از تمام وجود ، شانه مادر زند به گیسویش


 

هر چه نور بوده در عالم ، تابَد از پشت پرده ی رویش


 

اگر این پرده را کنار زند ، آسماه ها شوند پی جویش


 

دین و دنیا ببازد آنکس که ، دوست دارد کسی به غیر حسین


 

از قیامت دگر نمی ترسد ، هر که دارد به سینه مِهر حسین


 

به مسیحی بگو بیا و ببین ، جلوه ای از خدای عیسی را


 

ای یهودی ببین به گهواره ، باعث معجزات موسی را


 

پیر عیسی بود همین کودک ، که شفا می دهد مسیحا را


 

به روی دست مصطفی بینید ، این تجلی طور سینا را


 

هر که شد عاشق حسین هرگز ، حرفی از عشق دیگری نزند

 

 

هر که شد گدای کوی حسین ، در خانه ی دگری نزند


 

او ردم گر کند خدا نکند ، یا که از خود جدا ، خدا نکند


 

هر چه دارم من از عنایت اوست ، دل به او بسته ام رها نکند


 

گر چه خوارم اگر چه پَستَم من ، نکند او مرا دعا نکند


 

شب میلاد می زنم صدا او را ، جان دهم گر مرا صدا نکند


 

جمع ما یک شب از عنایت او ، اگر او از همه رضا باشد


 

سال دیگر ولادت ارباب ، وعده ی ما به کربلا باشد


 

نگران بود مادرت تا دید ، بوسه زد مصطفی به حنجر تو


 

پدرت با خبر از این که شود ، قطعه قطعه تمام پیکر تو


 

گریه می کرد مجتبی به آن روزی ، که جدا می شود زتن سر تو


 

سر و جان تمام علمیان ، به فدای تن مطهر تو


 

شده از کودکی به هر محفل ، گریه کردن به تو سعادت من


 

من ز خاک کمترم اگر که شود ، سر موئی کم از ارادت من



سعيد خرازي

 


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

شوري به پا شد و همه را هاي و هو گرفت

 

حتّي خدا به كرسي خود ذكر هو گرفت

 

 

 

ظلمت درون سير زمان رخنه كرده بود

 

نوري طلوع كرد و زمان را رفو گرفت

 

 

 

عشق از ازل مسير خودش را نمي‌شناخت

 

تو آمدي و عشق تو را سمت و سو گرفت

 

 

 

هيچ آب‌وتاب‌ورنگ بهشتِ خدا نداشت

 

تو آمدي بهشت خدا رنگ و بو گرفت

 

 

 

از ابتدا تولّد انسان بهانه بود

 

آدم به يمن آمدنت آبرو گرفت

 

 

 

از ذكر نام توست ، به جز اين نبود و نيست

 

يا ايها‌الذين اگر آمنوا گرفت

 

 

 

جبريل از آسمان به اميد تو پر كشيد

 

فُطرس دويد و فرصت او را از او گرفت

 

 

 

آمد نشست پشت در و هي سَرك كشيد

 

از قطره‌هاي غسل تن تو وضو گرفت

 

 

 

ساحل نشينِ تا اَبدِ خنده تو شد

 

دريا ببين چگونه به يك غمزه قو گرفت

 

 

 

شوري فتاد در دل عالم كه حد نداشت

 

تو آن نمونه‌اي كه خداي اَحد نداشت

 

 

 

اينبار هم خدا بركاتي نو آفريد

 

عكس تو را مقابل روي خودش كشيد

 

 

 

مي‌خواست كه بيايي و خون خدا شوي

 

خاك تو را ز ماهيت خويش آفريد

 

 

 

تو آمدي و گفت: اَلا اي ملائكه

 

او را به احترام به نزد من آوريد

 

 

 

جبريل ، آمد و سر قنداقه را گرفت

 

چشمي به هم زدن به سماوات پر كشيد

 

 

 

از شوقِ اينكه حامل عشق خدا شده‌است

 

از ساق عرش رد شد و نزد خدا رسيد

 

 

 

تو كعبه طواف ملائك شدي حسين !

 

خيل مَلك سه روز به گرد تو مي‌پريد

 

 

 

بعدش خدا نشست و تو را هي نگاه كرد

 

طعم زيارتي كه به دل داشت را چشيد

 

 

 

شد وقت آنكه باز ، بيايي زمين ولي

 

چشم از تو برنداشت خدا ، دل نمي‌بُريد

 

 

 

تو آمدي و زينت دوش نبي شدي

 

عطر بهشت از نفست بر جهان وزيد

 

 

 

احمد نشسته ، منتظر اين ولادت است

 

خون تو خون حضرت ختمي رسالت است

 

 

 

قرآن فقط براي تو قرآن شده است و بس

 

ايمان به بودِ توست كه ايمان شده است و بس

 

 

 

گِل بود و مُشتِ خاك ، اگر نور تو نبود

 

آدم به نور توست كه انسان شده است و بس

 

 

 

سبط نبي درست ! ولي حضرت رسول

 

در دين خويش با تو مسلمان شده است و بس

 

 

 

سلمان اگر به نام علي اهل بيتي است

 

با عشق روي توست كه سلمان شده است و بس

 

 

 

گر لطف تو نبود كه آدم نمي‌شديم

 

اين مور با حسين سليمان شده است و بس

 

 

 

در انتشار طور سخن گفت و با تو بود

 

موسي اگر كه موسيِ عمران شده است و بس

 

 

 

يوسف ز شرم روي علي اكبرت حسين !

 

تا روز ، سر به گريبان شده است و بس

 

 

 

شيعه اگر نَصب ز علي مي‌برد ! ولي

 

از نسل كربلاست فراوان شده است و بس

 

 

 

شيعه به يك مرام و به يك نيّت است و بس

 

اسلامِ بي حسين مسيحيّت است و بس

 

 

 

گفت از نسيم ، بر تن تو پيرهن كنند

 

يك جامه از بهار ، تو را بر بدن كنند

 

 

 

گفت: اين عزيز ماست ، نگيرد تنش خراش!

 

گفتا تو را حرير بهشتي به تن كنند

 

 

 

گودال و خاك ، جايگه تو مباد! نه

 

گفتا تو را به سينه زهرا وطن كنند

 

 

 

احمد بدون سبط كه معنا نداشت ،گفت:

 

شأن تو را برابر شأن حسن كنند

 

 

 

طاقت نداشت حضرت حق ، پرده را گشود

 

فرمود: بنگريد چه با عشق من كنند

 

 

 

اين هستي خداست كه بر نيزه مي‌رود

 

اركان عرش ماست كه پاشيده مي‌شود

 

 

 

محسن ناصحی

 


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

عشقی ست در میان دل ما که کیمیاست

این عشق، این جنون همه ی آبروی ماست

روزی ماست نوکری خوب خانه ای

آقای ما کریم و جوانمرد و باوفاست

ما در بهشت هم همه دنبال هیئتیم

جنت بدون روضه ی ارباب بی صفاست

سر می دهیم و منت مردم نمی کشیم

هستیم سائلان حسین تا خدا خداست

شکر خدا حسین شده زندگی ما

شکر خدا که در دل ما عشق کربلاست

جای گلایه نیست که تکفیر می شویم

«داریم با حسین حسین پیر می شویم »

من رعیت و غلام، تو سلطان کربلا

من مور ناتوان و تو سلیمان کربلا

دستی که بین عرش نوشته تو را امیر

من را نوشته است پریشان کربلا

دست مرا رها نکن و بی کسم نکن

دریاب حال زار مرا جان کربلا

موی مرا سفید نموده است حسرتِ

پابوسی تو نیمه شعبان کربلا

دارد میان قلب خدا جای دیگری

هر کس که گشته است مسلمان کربلا

شکر خدا که مثل بزرگان و عرشیان

هر ماه من شده است محرم حسین جان

وصفت به ذهن کوچک من جا نمی شود

جز تو کسی برای من آقا نمی شود

هر کس بهشت، بی تو بخواهد جهنمی ست

اصلاً بهشت بی تو که معنا نمی شود

من می خورم قسم که کسی عاشقت حسین

مثل رباب و زینب و سقا نمی شود

آن قدر این دلم به تو وابسته هست که

امروز من بدون تو فردا نمی شود

کاری به خوب یا بدی من نداشتی

آقا کریم تر ز تو پیدا نمی شود

آقا به آبروی علی اصغرت قسم

من را ببخش نوکر خوبی نبوده ام

داده همیشه لطف تو من را خجالتی

آقای کربلا چه قدر با محبتی

ماندم چرا نگاه تو افتاد سوی من؟!

من هیچ هیچ هیچم و تو بی نهایتی

ایل و تبار تو همه آقا و پادشاه

ایل و تبار من همه مجنون و هیئتی

شکر خدا برای گدایی خانه ات

داریم با تمام رفیقان رقابتی

ما را همه به نام شریفت شناختند

داده خدا به ما چه بهایی چه قیمتی

ما اوج عشق را درِ این خانه یافتیم

در هیئت حسین خدا را شناختیم

دنیای بی تو پر ز غم و رنج آور است

دنیای با تو مثل بهشت است م است

رحمت به آن که داد همین نکته یاد ما

هر کس نشد گدای تو از سگ نجس تر است

ما از همه لذایذ دنیا گذشته ایم

گریه به زیر پرچم تو چیز دیگر است

گویند نوکران و کنیزان خانه ات

عرض ادب برای تو با اشک بهتر است

یک روز می رسد که به لطف دعای تو

بانی مرگ ما تن پر زخم و بی سر است

هر شب برای حنجر تو زار می زنم

یاد بریدن سر تو زار می زنم

 

محمد حسين رحيميان

 


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

 روی پر جبریل بودم که مرا برد

گفتم نجف می خواهم. اما کربلا برد

جبریل هم در قرب عرشی اش نبرده است

حظّی که بال فطرس از بام شما برد

گفتم تو ربّ مایی و گفتند کفر است

دنیای بی جنبه مرا در انزوا برد

ما جای خود دارد، سلیمان ها گدات اند

هر که رسید از سفره ات آب و غذا برد

دارم خجالت می کشم از خواهش کم

الطاف تو چه آبرویی از گدا برد!

آدم توسل کرد و ما را توبه دادند

پس آدمیت بود که نام تو را برد

بیچاره من که سنگ قبرت هم نبودم

بیچاره آن که سنگ آورد و طلا برد

دور و برت دیدم عجب وضعیتی بود

مردی زره برد و قبا برد و عبا برد

با این بساطی که درآورده ست لشگر

باید که جمعت کرد و بین بوریا برد

 

علي اكبر لطيفيان

 


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

الا خورشيد عالمتاب ،ارباب

 

قرار هر دل بي‌تاب، ارباب

 

نه تنها من که ديدم آفرينش

 

تو را مي‌خواندت ارباب، ارباب

 

به هر ابري که افتد چشم مستت

 

از او بارد شراب ناب، ارباب

 

تو آن بودي که هر شب در بر تو

 

گدايي مي‌کند مهتاب ،ارباب

 

من آن در را که غير از او دري نيست

 

کنم با قلب دق‌الباب، ارباب

 

بياد چشم تو بيمارم امشب

 

طبيبا بر سرم بشتاب، ارباب

 

اگرچه ريزه خوارم بازگويم

 

بيا امشب مرا درياب ،ارباب

 

به بيداري اگر قابل نباشم

 

مرا امشب بيا در خواب، ارباب

 

چو شمعي در هواي کربلايت

 

دلم شد قطره قطره آب، ارباب

 

ز چشمانم از اين چشم انتظاري

 

چکد هم اشک هم خوناب، ارباب


حيدر توكلي

 


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

بی خبر از تمامِ رویاها

بی خبر از شروعِ فرداها

به کسی رو نزد دلِ ماها

بیخیالِ تمامِ دنیاها.

 

عشق یعنی جهان و یک ارباب

این گذشتِ زمان و یک ارباب

 

قصّه ی عشق را خدا فهمید

غمِ تنهاییِ بَشَر را دید

دید آدم ز غصه ای رنجید

لطفِ او بر سَرِ جهان تابید

 

آدمیّت گرفته بوی حسین

آبرویم ، ز آبروی حسین

 

دوّمین نورِ حیدری آمد

وارثِ عشقِ مادری آمد

روح و جانِ پیمبری آمد

به عجب نورِ می آمد

 

به فدایش تمامِ اجدادم

به رُخِ دلرباش ، دل دادم

 

به مسیحا ، امام آمده است

ِ ماهِ تمام آمده است

صاحبِ هر زمام آمده است

شَمسِ خَیرُالاَنام آمده است

 

گُل بریزید بر سَرِ زهرا

خیرِ مقدم به دلبرِ زهرا

 

چه کسی هست مثلِ اربابم؟

گریه بر او ، عبادتِ نابم

ذکرِ تلقینِ من ، رگِ خوابم

در شبِ تار ، همچو مهتابم

 

او حسینِ بنِ مرتضی باشد

زینتِ دوشِ مصطفی باشد

 

فطرس از راهِ دور آمده است

غرق در اشک و شور آمده است

سوی یک تکّه نور آمده است

همچو موسی به طور آمده است

 

بالِ او را مرمّتی بخشید

به وجودش چه برکتی بخشید

 

نظری کن به این دلم آقا

رفع کن درد و مشکلم آقا

همه ی عشق و حاصلم آقا

عشقِ تو مایه ی گِلَم آقا

 

منِ ناقابل و عطای حسین

نفسم مانده در هوای حسین

 

تو که از سفره ی کَرَم هستی

پسرِ شاهِ محترم هستی

صاحبِ بیرق و علم هستی

نفس و آهِ مادرم هستی

 

بِبَرم کربلا و دیگر هیچ.

من و یک رَبَّنا و دیگر هیچ.

 

شبِ جمعه کنارِ گودال و.

یادِ آن جسم های پامال و.

خیمه ی سوخته ، وَ جنجال و.

مادرت هم که رفت از حال و.

 

باز هم شعرتان چه مضطر شد

شبِ میلاد ، گونه ام تَر شد

 

اصلا انگار گریه داری تو

مثلِ یک پلکِ بی قراری تو

جشن و میلاد هم نداری تو

روضه و اشک و گریه زاری. ، تو.

 

شبِ میلادِ تو صفا کردیم

باز هم گریه بر شما کردیم

 

پوریا باقری


رئــوفــــــــ اهـــل بــیــت شــعــر

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاور دیجیتال Graphic فروشگاه بازی روستای زیبای چراغ آباد و شهر هشتبندی???????? internationalservice بامداد کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. پی سی مانی- کسب درآمد اینترنتی از انواع روش